بخش هايي از كتاب
زمستان سال 1590 بود.
اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود، قرون وسطی هنوز در آن سرزمین ادامه داشت و آنطور که معلوم می شد خیال داشت تا ابد الدهر نیز ادامه یاید. بعضی حتی عقربه زمان را قرنها به عقب بر می گردانند، میگفتند اگر وضع فکری و روحی مردم را ملاک قضاوت قرار دهیم اطریش هنوز در عصر اعتقاد زیست می کند. البته غرض از این سخن تعریف بود نه بد گویی، و مردم نیز این گفته را همانطور که منظور آنها بود تلقی میکدند و همه ما از این تعریف به خود میبالیدیم.
من، هر چند پسر بچه ای بیشتر نبودم، این موضوع و لذتی را که از آن میبردم خوب بیاد می آورم.
آری، اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود و دهکده ما نیز چون در قلب اطریش قرار داشت، درست در قلب آن خواب به سر می برد.
این دهکده در جای پرت و خلوتی که هیچ خبری از دنیا و مافیها سکوت تپه ها و جنگلهای اطراف آن را بهم نمیزد، با رضایت خاطر و خرسندی تمام در صلح و صفای محض مشغول چرت زدن بود. رودخانه آرامی از جلو آن میگذشت که سطح آن به نقوش ابرها و انعکاس شکل کشتیها و قایقها مزین بود. پشت آن سربالایی پر درختی بود که تا پای پرتگاه بلندی ادامه می یافت. بر فراز آن پرتگاه قلعه بزرگی چهره در هم کشیده بود که برج و باروهای طویل آن گویی زرهی از شاخ و برگ مو، به تن داشتند.
آنسوی رودخانه، یک فرسنگ به چپ، تپه های پر فراز و نشیب پوشیده از جنگل قرار داشت. تنگه های پر پیچ و خمی که هرگز نور آفتاب بدان جا نفود نمیکرد، این تپه ها را از یکدیگر جدا می کرد.
در طرف راست پرتگاهی بود مشرف بر رودخانه و بین این پرتگاه و تپه ساری که هم اکنون گفتیم، جلگه وسیعی واقع بود که درآن، جا به جا، خانه های محقری لابلای باغهای میوه و درختهای سایه دار خود را جا کرده بودند.
تمام این ناحیه و تا فرسنگها اطراف آن ملک آباء و اجدادی شاهزاده ای بود که نوکرانش همیشه قلعه او را به بهترین وجهی مهیای اقامت نگهداری میکردند؛ اما نه خود شاهزاده و نه خانواده اش بیش از پنج سال یکبار سری به آن قلعه نمیزدند. .....