![https://rozup.ir/up/ghamava/pic/Save-My-Broken-Heart-575x300.jpg](https://rozup.ir/up/ghamava/pic/Save-My-Broken-Heart-575x300.jpg)
از بی خبری متنفرم، از دلواپسی و دلشوره های مدام،
از نگرانی های موزی، از ندانستن، ترس از گم کردن.
ترسی که مثل موریانه ای سمج به جان اعصابت می افتد و آرامش خیالت را ذره ذره می جود.
هرجا می روی برو اما بی خبر نه.
قبل رفتن به سفر های کوتاه و بلندت حتی اگر روزی خواستی بروی و دیگر بر نگردی،
اصلاً اگر خواستی از دنیا هم بروی به من بگو.
بگو برای یک روز، یک هفته، یک ماه مسافرم.
بگو مسافر نیستم اما دیگر در دسترس هم نیستم.
آن وقت با خیال راحت بدرقه ات می کنم. یک دل سیر نگاهت می کنم و حسرت خداحافظی بر دلم نمی ماند.
یا حتی بگو تا دو ساعت بعد سفر بی بازگشتی به آسمان دارم.
آن وقت شاید بخواهم که سلام محترمانه مرا به روح جد بزرگم ابلاغ کنی.
یک مشت یاس سپید هم برای مادربزرگم ببری و مبالغی هم عرض محبت و دلتنگی
و سلام های سفارشی برای رویا های جوان مرگم، دستت بسپارم.
تازه دستمالی سپید هم برایت تکان می دهم.
خب لااقل تکلیفم روشن است. می دانم باید یک جوری با نبودن ها کنار بیایم.
اقلاً عمری آزار دلشوره های بی پایان را به جانم ندارم. از بی خبری، دل نگرانی، از دلواپسی های تاریک بیزارم.